هورادهوراد، تا این لحظه: 4 سال و 14 روز سن داره

کوچولوهای شیرین

ali

2y+3m

سلام به همه ی همراهان وبلاگ ...       اخبار مهرسایی در ماه گذشته :   اوایل ماه به یه عروسی دعوت شدیم .من از همون اولش رفتم وسط ، البته بیشتر تماشاچی بودم . مامان و بابام هم دنبالم از این ور به اون ور ، تا اینکه یه تاب پیدا کردم و تا آخر شب کلی تاب بازی کردم .     پارسا هم اواخر مرداد ماه مرخصی داشت و اومد پیش ما . از وقتی پارسا سرباز شده ، من هم همش میگم میخوام برم سربازی ، بین خودمون باشه ولی اولش فکر می کردم سربازی یه جور بازیه !!   چند وقت پیش بابام ازم پرسید که میخوام موهام رو کوتاه کنم یا نه ، من هم گفتم " نـــــــــه من نم...
6 مهر 1392

2y+1m

مهرسا در حال آب بازی       " مکالمات من و مامان " مامان : مهرسا خانم ... مهرسا : من آقام ! مامان : پس سبیلت کو ؟ مهرسا : مممممم ... من وقتی دوغ می خورم سبیل دارم !!     " قصه گفتن اجباری " مامان : در زمان های قدیم ... خرِ ... مهرسا : خراطی نمیکرد ! مامان : اسبِ ... مهرسا : عصاری نمیکرد ! مامان : شترِ ... مهرسا : نمَمالی ( نمد مالی ) نمیکرد ! . . . . . مامان : فیل اومد آب بخوره ... ...
7 مرداد 1392

شیرین زبونیهای من !

اول از کلماتی بگم که هنوز توو تلفظشون مشکل دارم :   یچقال = یخچال هسمایه = همسایه گَندَمبَند = گردنبند سزب = سبز نِشیدم = نشستم راندَندِگی = رانندگی خَنچَنگ = خرچنگ ( آقای خرچنگ کارتون باب اسفنجی )   و اما جمله بندیهام :     روی یه سطل ایستاده بودم و به مامانم گفتم که اون هم بیاد پیشم و وقتی که گفت : آخه من بزرگ شدم و نمیشه بیام ، بهش گفتم : " وااای چقدر قشنگ و بزرگ شدی ماشالّا " ، خلاصه قیافه ی مامانم اون لحظه دیدنی بود ، نمی تونست جلوی خندش رو بگیره !   داشتیم ناهار میخوردیم ، م...
22 تير 1392

دو سالگی

 سلاااااام  بالاخره این روز فرا رسید و من دو ساله شدم  ، ( مامان مهرسا : آخه همه می گفتن بچه ها توو دو سالگی تغییر اساسی میکنن و حرف گوش کن میشن و سختی بچه داری تا دو سالگیه و از این حرف ها . ما که چشممون آب نمیخوره . چون مهرسا تازگی ها خیلی وابسته تر شده و دیگه دوست نداره تنهایی خونه مامانی ها بره و از وقتی که اکرم جون ( مربی مهد کودک ) هم رفته دیگه علاقه ای به مهد نشون نمیده . ولی روابط عاطفیش بیشتر شده و دوست نداره کاری کنه که ما ناراحت بشیم و هر چند وقت یه بار میاد میگه: " مامان بخند " ) اگه بخوام از ماهی که گذشت براتون بگم ، باید عرض کنم که تخیلاتم خیلی قوی شده و موقع بازی کردن با اسباب بازی...
7 تير 1392

بیست و سه ماهگی

 مهرسا در بیست و سه ماهگی :     راستش رو بخواین باید بگم که اتفاق خاصی توو این ماه نیفتاده یا بهتر بگم انقدر شیرین کاریهای جدید هر روز رو میشه که دیگه یادمون نمیمونه ! ولی اگه از علایقم بخوام بگم باید عرض کنم به مهد کودک و قصر بادی خیلی علاقمند شدم و هر وقت بابا یا مامانم رو ببینم که دارن از خونه میرن بیرون من هم میدوم و حاضر میشم که من رو هم ببرن مهد .         جدیداَ یه منبع تمام نشدنی از توت سیاه پیدا کردم و هر وقت میرم خونه ی مامانی و باباجی تا لباسامو  سیاه نکنم ، دست بردار نیستم . توو این عکس به انگشت های من دقت کنید ...     ...
6 خرداد 1392

فوق العاده ! فوق العاده !

امشب برای سومین بار متوالی در چند شب گذشته ، خودم ، بدون نیاز به کالسکه خوابیدم .     البته باید بگم تقریباً یک ساعت طول میکشه تا به خواب برم و توو این مدت باید چند تا قصه بشنوم ، کلی مامان و بابام رو بوس کنم ، از بالای پتو برم و از زیر پتو در بیام ، یه بار سرم رو بذارم رو بالش مامانم ، یه بار رو بالش بابام ، چند بار پاشم قدم بزنم و بعداز اینکه مامان و بابام خودشون رو به خواب زدن ، برم و پیش مامانم بخوابم . بعدش هم تا صبح در یک شعاع دو متری توو خواب غلت بزنم ! هر چند این روش یه کم زمان بره ولی بازهم از اینکه نصف شب ، مامانم نیم ساعت توو تاریکی و با چشم خواب آلود مجبور باشه من رو با کالسکه بچرخونه ، خیلی ب...
20 ارديبهشت 1392

صحبت کردن به سبک مهرسا !

جدیداً صحبت کردنم خیلی بهتر شده و می تونم جملات کامل تر و طولانی تری بسازم ، البته در بین کلماتی که به کار می برم هنوز اشتباهاتی در تلقظ دارم که همین حرف زدنم رو خیلی شیرین و بامزه کرده . این پست رو هم برای ثبت کردن این جملات قصار گذاشتم.   اول از همه بگم که قصه گفتن رو خیلی دوست دارم ، بعضی وقتها کنار مامانم می خوابم و بهش میگم که برام قصه بگه ، وقتی هم که شروع میکنه به قصه گفتن میگم : نه نه ... مهرسا قصه بگه و همیشه قصه ی من اینجوری آغاز میشه که :   اِکی بود ، اِکی نبـــــــــــــــود ... خدا بود ، هیش کس نبـــــــــــود ...خانوم بُزی بــــــــــود ، بچه داشت ...    بعد...
16 ارديبهشت 1392

بیست و دو ماهگی !

 سلام ... این وبلاگ نویسی ما بیشتر شبیه گزارش نویسی شده ، ماهی یکبار میایم گزارش کار میدیم و میریم !     و اما مهرسا در ماهی که گذشت : از بعد از عید جدی تر دارم به مهد میرم ، روزی یکی دو ساعت اونجام . مربیم " اکرم جون " رو خیلی دوست دارم و خیلی از رفتن به مهد کودک استقبال میکنم ولی با برگشتن از مهد خیلی مشکل دارم چون دلم میخواد تاب و سرسره و خلاصه همه ی وسایل بازی رو امتحان کنم ، تازه بعد از اون هم با گریه و اجبار سوار ماشین میشم ! بازی های جدید مورد علاقه ام هم عبارتند از " بپر بپر " و " فرار فرار " و البته " گوشی بازی " !  بپر بپر که...
6 ارديبهشت 1392