هورادهوراد، تا این لحظه: 4 سال و 3 روز سن داره

کوچولوهای شیرین

ali

سلام دوستان

فروردین و اردیبهشت 95

قبل از هر چیز سال نو رو به همه ی همراهان وبلاگ تبریک میگیم ، امیدواریم سال خوبی در پیش داشته باشید   مهرسا : مثل پارسال ، قبل از عید ما رو از طرف مدرسه به یه اردوی چندمنظوره بردن که شامل درختکاری ، تئاتر ، بازدید از تکیه معاون (البته وقتی مامانم ازم پرسید کجا رفتی ، من گفتم رفتم مکه)  و صرف ناهار در فضای باز بود . من و دوستان زبانکده در تکیه معاون ... از چپ به راست ، کسری، آرمین، هانا، لونا، ترانه، مهرسا   عید هم خیلی به من و هوراد خوش گذشت . هوراد که آماده بود برای دَدَ رفتن و تا میفهمید که قصد خارج شدن از خونه رو داریم ،میدوید و لباس هاشو میاورد که ...
6 خرداد 1395

بهمن و اسفند 94

این دو ماهی که گذشت ، کلی تولد دعوت بودم ... تولد هانا سهرابی ...     تولد کیان نیکویی ...   و تولد امیر محمد ...   امسال زمستون بارندگی خیلی کم بود و هرچند من خیلی مشتاق بودم برای برف بازی ولی امکان پذیر نشد تنها برف امسال ...     گروه موزیسین های کوچک ...     و تولد بابام که در خونه عمو نوید به صورت سورپرایز برگزار شد...     یه روز خوب با دوستم تارا ...     نقاشی من از مامانم ...     ...
6 فروردين 1395

آذر و دی 94

سلام به همراهان جدید و قدیمی وبلاگ... مهرسا : و اما ماه آذر ، تو این ماه یه شب عمو نوید و پگی جون و پارسا خونه ی ما مهمون بودن و یه شب ما رفتیم منزل اون ها و کلی با پارسا بازی کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت ، البته هورادو زیاد به بازیمون راه نمیدادیم چون هر چی ما می ساختیم اون خراب میکرد   یه روز من ناخن هامو لاک زده بودم ، هوراد هم که خیلی خوشش اومده بود و با انگشت های کوچولوش لاک منو لمس میکرد و با تعجب نگاهشون میکرد . من هم بهش گفتم :" هوراد لاک دوست داری ؟ ... خوب هر وقت بزرگ شدی برای خانمت بخر! " هوراد: قبل از هر چیز ...
6 بهمن 1394

مهر و آبان 94

مهرسا : چند وقت پیش از مامانم پرسیدم ، باغ وحش ها دایناسور دارن و مامانم برام توضیح داد که دایناسورها همه از بین رفتن و نسلشون منقرض شده ... بعد از اینکه مطمئن شدم که تو جنگل و دشت و دریا و ... هم هیچ دایناسوری نیست ، گفتم : " خوب درسته دایناسور نیست ولی ماشین زمان که هست ! با اون میریم دایناسورها رو میبینیم " مامانم -----> من -----> خمیر مجسمه بازی (بشقاب و قاشق و چنگال و شیرینی )...   یه روز از مدرسه برگشتم و بی مقدمه به مامانم گفتم : " میدونی اون چیه که برای هر دختری لازمه ؟" مامانم گفت : "نه ! چیه ؟ " ... گفتم : " فانی بافت . آخه...
6 آذر 1394

بازگشت دوباره

سلام بعد از تقریباً شش ماه و از دست رفتن نزدیک به دو سال از مطالب وبلاگ کوچولوهای شیرین ( البته شانس آوردیم که تا آخرین مطلب رو بک آپ گرفته بودیم  ) ، تصمیم گرفتیم که به نی نی وبلاگ اسباب کشی کنیم و چون نوشتن مطالب به سبک گذشته برای شش ماه از دست رفته مون امکان پذیر نیست ، پس خاطرات این مدت رو از روی عکس ها مروری میکنیم و تحولات مهم هورادی و اخبار مهرسایی رو در این دفترچه خاطرات ثبت می کنیم .   مهرسا: اواخر فروردین ماه ، دعوت شدم به جشن تولد بهترین دوستم یعنی ویانا و خیلی هم بهمون خوش گذشت ...   دوازده اردیبهشت هم با کمک سارا یه کارت تبریک برای معلم مهربونم ( تیچر...
1 آبان 1394

فروردین 94

سال نو مبارک و امیدوارم سال نو سال خیلی خوبی باشه سرشار از شادی و سلامتی و اتفاقات خوب برای دوستان عزیز وبلاگی .   مهرسا : امسال عید دایی پارسا و عمو هادی به کرمانشاه اومدن و سرمون حسابی با مهمونی رفتن و مهمونی دادن گرم بود .به من که خیلی خوش گذشت و کلی هم کادوهای خوب گرفتم . با عمو هادی به طاقبستان ، پارک کوهستان و غار قوری قلعه و پاوه رفتیم ، به خاطر هوراد که یه وقت اذیت نشه نمی تونستیم ساعات زیادی رو بیرون از خونه باشیم ولی همین هم خودش خیلی خوب بود . عکس ها ی طاقبستان و پارک کوهستان و غار قوری قلعه ... هرسال عید در نقاط مختلف شهر هفت سین های قشنگی...
1 ارديبهشت 1394

اسفند93

مهرسا : روز 7 اسفند تولد مهرو نازی بود . من هم که عاشق لباس های پرنسسی و دامنی ( منظور پیراهن ) و لباس عروس ... مامانم هم برای اینکه من رو خوشحال کنه یه لباس شبیه به لباس عروس برام خرید که توی تولد مهرو بپوشم این هم عکس های تولد         بالاخره بعد از چند ماه که از تولد هوراد گذشت فرصت کردیم بریم آتلیه و چند تا عکس بگیریم ...     روز 15 اسفند تولد بابام بود و من و مامانم تصمیم گرفتیم که سورپرایزش کنیم ، برای همین من یه نقاشی خوشگل برای بابایی کشیدم و عصرش هم با مامانم براش یه کیک خریدیم و قرار بود تا شب چیزی به بابا نگی...
3 فروردين 1394