هورادهوراد، تا این لحظه: 4 سال و 14 روز سن داره

کوچولوهای شیرین

ali

مرداد 93

بالاخره بعد از سه ماه تعطیلی ، از اول مرداد دوباره به مهد کودک رفتم . خدا رو شکر روز اول که خیلی راضی و خوشحال بودم . اگرچه موقع رفتن همیشه مخالفت میکنم و با نارضایتی عازم رفتن میشم ولی در عوض وقتی بر میگردم حسابی شارژم .   وقتی هم که می رسیم در خونه چند تا ژست می گیرم و به مامانم میگم که ازم عکس بگیره !     یکی از مکالمات چند روز پیش من و مامانم : مهرسا : میدونی چی کار باید بکنی تا خدا خوشحال بشه ؟ مامان : چی کار ؟ مهرسا : به نظر من اگه یه عروسک براش بخری ، خیلی خوشحال میشه !!       من دلم میخواد مامانم همیشه خندون باشه و اگه نخنده فکر م...
6 مرداد 1393

سه سالگی

ششم تیر ماه تولد سه سالگی من برگزار شد . البته مهمونی مفصلی نبود و فقط در حدی بود که چند تا عکس یادگاری داشته باشم و از دیدن کیکم به شکل پاتریک کلی ذوق کنم . از چند روز قبل همش به مامانم گفتم من میخوام کیکم پاترکی باشه و با وجود اینکه مهمون زیادی نداشتیم مجبور شدیم یه کیک گنده سفارش بدیم که قنادی بتونه طرح پاتریک رو روش پیاده کنه . البته از چند ماه قبل از مامانم قول گرفته بودم که تولدم تو مهد باشه ولی با توجه به شرایط مهد و شیوع آبله مرغان و مهد نرفتن من میسر نشد که این کارو بکنیم این هم از عکس های تولد : کیک قبل و بعد از بریده شدن توسط مهرسا ...   اینجا هم بالاخره به آرزوم رسیدم و با انگشت دارم از خا...
6 تير 1393

2y+11m , 2y+12m

  سلام ابن آخرین پست من در دوسالگی است و تا چند روز دیگه سه ساله میشم قبل از هر چیزی بگم که یه اسم برای داداشم انتخاب کردیم ، البته هنوز قطعی نیست و ممکنه عوض بشه ولی فعلاً صداش میکنیم " هوراد " به معنی جوانمرد و باخدا . مامانم این اسم رو خیلی دوست داره هرچند زیاد به مهرسا نمیخوره ولی به اسم بابام خیلی میاد ...   از اونجایی که پشت کامپیوتر نشستن برای مامانم زیاد راحت نیست یه کم در نوشتن مطلب تنبل شدیم   ولی اهم اخبار از این قراره که بیست و پنجم اردیبهشت دعوت شده بودیم باغ دوستم ( امیرمحمد ) و اونجا یه مهمونی سورپرایز برای کعبه جون به مناسبت تولدش داشتیم که مسئولیت سف...
2 تير 1393

2y+10m , 2y+9m

جمعه 9 اسفند 1392 : با مامانم به تولد امیرمحمد رفتیم که در قصر بادی برگزار شد و خیلی هم خوش گذشت مخصوصاً اینکه با حضور دوست خوبم حنانه جون دیگه خیال مامان خانم هم از جانب من راحت بود و لازم نبود همش دنبال من بدوه .           پنجشنبه 22 اسفند 1392 : پنجشنبه شب هم خونه مهرو جونم بودیم و کلی بازی کردیم ، آخرشب هم راضی به برگشتن نمیشدم و دلم می خواست پیشش بمونم .   پنجشنبه 29 اسفند 1392 : لحظه ی تحویل سال من در حال صرف شام بودم و بعد از اون هم به بزرگترها تلفن زدیم و سال نو رو تبریک گفتیم و تا آخر شب هم مشغول بستن بار سفر بودیم .   ...
6 ارديبهشت 1393

2y+8m

مهرسا و ریش و سبیل پشمکی ...   پنجشنبه 10 بهمن 1392 : امشب به طور ناگهانی موقع شام خوردن متوجه شدم یه زخم خیلی کوچولو روی انگشت شست پامه ، چشمتون روز بد نبینه یک ننه من غریبم بازی درآوردم که نگو ... تا یک ساعت بعد نشسته بودم نگاش میکردم و با ناله میگفتم : " انگشت پام سوراخ شده ... انگشت پام سوراخ شده ..."   جمعه 11 بهمن 1392 : امروز بعد از ظهر رفتیم منزل مامان بزرگ و بابابزرگ (مامان بزرگ و بابابزرگ مامانم ) ، مهنا هم اونجا بود و کلی باهم قایم باشک بازی کردیم البته چون من هنوز درست و حسابی با قوانین بازی آشنایی نداشتم ، معمولاً جاهای تکراری و تابلو رو برای قایم شدن انتخاب م...
6 اسفند 1392

2y+7m

سلام ... پنجشنبه 19 دی 1392 : امروز وقتی مامانم رو دیدم که برای رفتن به کلاس زبان آماده شده بود ، با لحن اعتراض آمیز بش گفتم دوباره میخوای منو تنها بذاری ؟!! مامانم هم با تعجب گفت نه ، مگه شما تا حالا تنها موندی ؟ الآن بابا میاد پیشت بعدش من میرم ، من هم گفتم : اَه ، همش دفتر ، همش کلاس ، همش کار... بعدش هم قهر کردم و رفتم. ( خودمونیم ها قصد بهانه گیری داشتم مگر نه مامانم همه ی وقتش در اختیار منه )   جمعه 20 دی 1392 : مامانم میخواست موهام رو ببنده ولی من گفتم میخوام موهام مثل موهای لیلو باز باشه . جدیداً به بعضی کارتون ها علاقمند شدم مخصوصاً اونهایی که نقش اولش یه دختر باشه . کارتون هایی که بیشتر از همه دوست ...
6 بهمن 1392

2y+6m

سلام از این ماه تصمیم گرفتم خاطرات بامزه و خاص رو به طور روزانه بنویسم ، چون هرماه با وجود کلی ماجراهای جدید یا تنبلیمون می شد بنویسیم یا فراموش می کردیم که چه اتفاقاتی افتاده .   سه شنبه 12 آذر 1393 : امروز به یه مهد جدید رفتم و البته یه کم مقاومت کردم ، باید ببینیم روزهای بعد اوضاع چطور میشه .   پنجشنبه 14 آذر 1393 : امروز به مدت یک ساعت و فقط یک ساعت با بابام تنها بودم و این فاجعه به بار آمد :   این رو هم بگم که در تصویر به علت نور فلاش ، عمق فاجعه زیاد مشخص نیست .         خط خطی های مِلسا ... تکنیک ماژیک ( اون هم از...
6 دی 1392

2y+4m

مهرسا و پاییز ... برعکس همه ی بچه ها که با شروع پاییز به مدرسه و مهد کودک میرن ، من از اول مهر دیگه به مهد نرفتم دلیلش هم دو بار سرماخوردگیِ پیاپی در ماه گذشته بود . البته مامانم هم وقت آزاد بیشتری پیدا کرده و بیشتر تو خونه است .         حدود دو هفته پیش هم برای اولین بار بابام رو " تهنا " گذاشتیم و با مامانی و باباجی و سارا رفتیم تهران پیش پارسا . توی ماشین من خیلی دختر خوبی بودم و همه ی مسیر رو تو صندلی خودم نشسته بودم . اونجا هم یکی دو روزمون به خرید کردن گذشت ، یه روز رفتیم پارک آب و آتش ، برج میلاد رو دیدم و یه روز هم رفتیم خونه ی بهادر جون. تو این مدت هم بی وف...
6 آبان 1392