فروردین و اردیبهشت 95
قبل از هر چیز سال نو رو به همه ی همراهان وبلاگ تبریک میگیم ، امیدواریم سال خوبی در پیش داشته باشید مهرسا : مثل پارسال ، قبل از عید ما رو از طرف مدرسه به یه اردوی چندمنظوره بردن که شامل درختکاری ، تئاتر ، بازدید از تکیه معاون (البته وقتی مامانم ازم پرسید کجا رفتی ، من گفتم رفتم مکه) و صرف ناهار در فضای باز بود . من و دوستان زبانکده در تکیه معاون ... از چپ به راست ، کسری، آرمین، هانا، لونا، ترانه، مهرسا عید هم خیلی به من و هوراد خوش گذشت . هوراد که آماده بود برای دَدَ رفتن و تا میفهمید که قصد خارج شدن از خونه رو داریم ،میدوید و لباس هاشو میاورد که ...
نویسنده :
مهرسا و هوراد
9:58
بهمن و اسفند 94
این دو ماهی که گذشت ، کلی تولد دعوت بودم ... تولد هانا سهرابی ... تولد کیان نیکویی ... و تولد امیر محمد ... امسال زمستون بارندگی خیلی کم بود و هرچند من خیلی مشتاق بودم برای برف بازی ولی امکان پذیر نشد تنها برف امسال ... گروه موزیسین های کوچک ... و تولد بابام که در خونه عمو نوید به صورت سورپرایز برگزار شد... یه روز خوب با دوستم تارا ... نقاشی من از مامانم ... ...
نویسنده :
مهرسا و هوراد
9:4
آشپزی رنگین
کانال آشپزی رنگین را در تلگرام دنبال کنید https://telegram.me/ashpazierangin ashpazierangin @ ...
نویسنده :
مهرسا و هوراد
12:57
آذر و دی 94
سلام به همراهان جدید و قدیمی وبلاگ... مهرسا : و اما ماه آذر ، تو این ماه یه شب عمو نوید و پگی جون و پارسا خونه ی ما مهمون بودن و یه شب ما رفتیم منزل اون ها و کلی با پارسا بازی کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت ، البته هورادو زیاد به بازیمون راه نمیدادیم چون هر چی ما می ساختیم اون خراب میکرد یه روز من ناخن هامو لاک زده بودم ، هوراد هم که خیلی خوشش اومده بود و با انگشت های کوچولوش لاک منو لمس میکرد و با تعجب نگاهشون میکرد . من هم بهش گفتم :" هوراد لاک دوست داری ؟ ... خوب هر وقت بزرگ شدی برای خانمت بخر! " هوراد: قبل از هر چیز ...
نویسنده :
مهرسا و هوراد
11:53
مهر و آبان 94
مهرسا : چند وقت پیش از مامانم پرسیدم ، باغ وحش ها دایناسور دارن و مامانم برام توضیح داد که دایناسورها همه از بین رفتن و نسلشون منقرض شده ... بعد از اینکه مطمئن شدم که تو جنگل و دشت و دریا و ... هم هیچ دایناسوری نیست ، گفتم : " خوب درسته دایناسور نیست ولی ماشین زمان که هست ! با اون میریم دایناسورها رو میبینیم " مامانم -----> من -----> خمیر مجسمه بازی (بشقاب و قاشق و چنگال و شیرینی )... یه روز از مدرسه برگشتم و بی مقدمه به مامانم گفتم : " میدونی اون چیه که برای هر دختری لازمه ؟" مامانم گفت : "نه ! چیه ؟ " ... گفتم : " فانی بافت . آخه...
نویسنده :
مهرسا و هوراد
20:37
بازگشت دوباره
سلام بعد از تقریباً شش ماه و از دست رفتن نزدیک به دو سال از مطالب وبلاگ کوچولوهای شیرین ( البته شانس آوردیم که تا آخرین مطلب رو بک آپ گرفته بودیم ) ، تصمیم گرفتیم که به نی نی وبلاگ اسباب کشی کنیم و چون نوشتن مطالب به سبک گذشته برای شش ماه از دست رفته مون امکان پذیر نیست ، پس خاطرات این مدت رو از روی عکس ها مروری میکنیم و تحولات مهم هورادی و اخبار مهرسایی رو در این دفترچه خاطرات ثبت می کنیم . مهرسا: اواخر فروردین ماه ، دعوت شدم به جشن تولد بهترین دوستم یعنی ویانا و خیلی هم بهمون خوش گذشت ... دوازده اردیبهشت هم با کمک سارا یه کارت تبریک برای معلم مهربونم ( تیچر...
نویسنده :
مهرسا و هوراد
15:55