هورادهوراد، تا این لحظه: 4 سال و 14 روز سن داره

کوچولوهای شیرین

ali

فروردین و اردیبهشت 95

قبل از هر چیز سال نو رو به همه ی همراهان وبلاگ تبریک میگیم ، امیدواریم سال خوبی در پیش داشته باشید   مهرسا : مثل پارسال ، قبل از عید ما رو از طرف مدرسه به یه اردوی چندمنظوره بردن که شامل درختکاری ، تئاتر ، بازدید از تکیه معاون (البته وقتی مامانم ازم پرسید کجا رفتی ، من گفتم رفتم مکه)  و صرف ناهار در فضای باز بود . من و دوستان زبانکده در تکیه معاون ... از چپ به راست ، کسری، آرمین، هانا، لونا، ترانه، مهرسا   عید هم خیلی به من و هوراد خوش گذشت . هوراد که آماده بود برای دَدَ رفتن و تا میفهمید که قصد خارج شدن از خونه رو داریم ،میدوید و لباس هاشو میاورد که ...
6 خرداد 1395

بهمن و اسفند 94

این دو ماهی که گذشت ، کلی تولد دعوت بودم ... تولد هانا سهرابی ...     تولد کیان نیکویی ...   و تولد امیر محمد ...   امسال زمستون بارندگی خیلی کم بود و هرچند من خیلی مشتاق بودم برای برف بازی ولی امکان پذیر نشد تنها برف امسال ...     گروه موزیسین های کوچک ...     و تولد بابام که در خونه عمو نوید به صورت سورپرایز برگزار شد...     یه روز خوب با دوستم تارا ...     نقاشی من از مامانم ...     ...
6 فروردين 1395

آذر و دی 94

سلام به همراهان جدید و قدیمی وبلاگ... مهرسا : و اما ماه آذر ، تو این ماه یه شب عمو نوید و پگی جون و پارسا خونه ی ما مهمون بودن و یه شب ما رفتیم منزل اون ها و کلی با پارسا بازی کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت ، البته هورادو زیاد به بازیمون راه نمیدادیم چون هر چی ما می ساختیم اون خراب میکرد   یه روز من ناخن هامو لاک زده بودم ، هوراد هم که خیلی خوشش اومده بود و با انگشت های کوچولوش لاک منو لمس میکرد و با تعجب نگاهشون میکرد . من هم بهش گفتم :" هوراد لاک دوست داری ؟ ... خوب هر وقت بزرگ شدی برای خانمت بخر! " هوراد: قبل از هر چیز ...
6 بهمن 1394

مهر و آبان 94

مهرسا : چند وقت پیش از مامانم پرسیدم ، باغ وحش ها دایناسور دارن و مامانم برام توضیح داد که دایناسورها همه از بین رفتن و نسلشون منقرض شده ... بعد از اینکه مطمئن شدم که تو جنگل و دشت و دریا و ... هم هیچ دایناسوری نیست ، گفتم : " خوب درسته دایناسور نیست ولی ماشین زمان که هست ! با اون میریم دایناسورها رو میبینیم " مامانم -----> من -----> خمیر مجسمه بازی (بشقاب و قاشق و چنگال و شیرینی )...   یه روز از مدرسه برگشتم و بی مقدمه به مامانم گفتم : " میدونی اون چیه که برای هر دختری لازمه ؟" مامانم گفت : "نه ! چیه ؟ " ... گفتم : " فانی بافت . آخه...
6 آذر 1394

بازگشت دوباره

سلام بعد از تقریباً شش ماه و از دست رفتن نزدیک به دو سال از مطالب وبلاگ کوچولوهای شیرین ( البته شانس آوردیم که تا آخرین مطلب رو بک آپ گرفته بودیم  ) ، تصمیم گرفتیم که به نی نی وبلاگ اسباب کشی کنیم و چون نوشتن مطالب به سبک گذشته برای شش ماه از دست رفته مون امکان پذیر نیست ، پس خاطرات این مدت رو از روی عکس ها مروری میکنیم و تحولات مهم هورادی و اخبار مهرسایی رو در این دفترچه خاطرات ثبت می کنیم .   مهرسا: اواخر فروردین ماه ، دعوت شدم به جشن تولد بهترین دوستم یعنی ویانا و خیلی هم بهمون خوش گذشت ...   دوازده اردیبهشت هم با کمک سارا یه کارت تبریک برای معلم مهربونم ( تیچر...
1 آبان 1394